روزی که عینکی شد
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ق.ظ
دیروز با زنگ نلفن بیدار شدم
و با صداش خوابم پرید : (سلام میشه بیای تو انتخاب عینک کمکم کنی؟)
سریع لباسامو پوشیدم و رفتم همون مغازه ای که با مامانش بود
اولین عینکی که انتخاب کردم خودشم دوست داشت اما مامانش نظر و سلیقه متفاوتی باهامون داشت
در نهایت با احترام به اختلاف سلیقه با ایشون تونستیم یه عینک خوب واسش انتخاب کنیم
بعد از نیم ساعت آماده شد...
چقدر ذوق کردم خدا میدونه!واقعا بهش میومد ...چشماشو پشت شیشه دوست داشتم
شبیه مردایی شده بود که همیشه دوست داشتم در اون قالب ببینمش
خنده دار بود که وقتی پرسیدم خب حالا که منو واضح میبینی چه فرقی با قبل دارم؟
منتظر جوابی مثل ( رنگ چشمات روشن تره ,رنگ موهات روشن تره...) یا مثلا تعریفی چیزی...
ولی خیلی صادقانه و مستقیم گفت این صرف صورتت یه چال کوچیک داره یکیشم کوچیک تره اما رو پیشونیت!!!
در عین حال که خوشحال نبودم اما خندیدم و گفتم مرسی و در مقابل ازش تعریف کردم گفتم اما عینک خیلی بهت میاد خیلی اینجوری دوست دارم
پ.ن: اصل اول زندگیم : نه از تعریفی خوشحال شی نه از انتقادی ناراحت!
۹۶/۱۲/۰۶