این روز برام اهمیت ویژه ای داشت و خواستم ثبتش کنم
ماه ها و شاید بهتره بگم سال ها من منتظر دیروز بودم ( 8 خرداد ) که اینطور گذشت :
4 صبح :
از خواب پریدم و با چشمای باز و بسته به صفحه ی گوشیم نگاهی انداختم
( هووف 6 ساعت دیگه مونده! کاش میشد تا 9.55 میخوابیدم و مجبور نمیشدم ثانیه شماری کنم )
باز ضربان قلبم تند شد ... و بی حسی و تو دست و پاهام به راحتی میفهمیدم!
خیلی وقت بود که این حجم از استرس و فشار و یکجا نداشتم
اگه بگم سالهاست که نداشتم شاید دروغ نگفتم...
به سقف خیره شدم و برای هزارمین بار حرفایی که باید میزدم و با خودم مرور کردم
وای خدای من ! حتی با مرور کردن اون حرفا تو ذهنمم هم دستام بیشتر میلرزید!
میخواستم خودم نباشم همین!
بالاخره عقربه ها جا به جا شدن
ساعت 9.20:
اومد دنبالم و باهم رفتیم .وقتی نزدیک دادگاه شدیم دیگه از استرس زیاد مغزم بی حس شده بود
پله هارو رفتیم بالا , مثل همیشه پشت در کلی آدم منتظر بودن
5 دقیقه تا شروع جلسه مونده بود...هرجا رو با چشم زیر و رو میکردم نمیدیدمش با خودم فکر کردم دیگه نمیاد
( چشمامو بستم ,نفس عمیقی کشیدم و گفتم خداروشکر حداقل باهاش رو به رو نمیشم)
همین که سرمو بالا آوردم دیدمش
لعنتی...هنوز هم مثل قبله...امکان نداره برای دفاع از خودش نیاد
رفتم جلو :
-سلام
-سلام ت و ؟
-نشناختی؟
_...( اسممون و صدا زدن , جوابی نداد و رفت سمت در دفتر شعبه)
3تایی رفتیم تو
متعجب از دیدن نفر سوم ولی ظاهرا خوشحال باهاش دست داد و روبوسی کرد
نمیخوام از جزییات جلسه بگم چون 50 دقیقه طول کشید که البته برای من مثل 5 سال بود...
در تمام مدت بهم نگاه نمیکردیم و حس کینه و نفرت غلبه به هر چیزی بود...
هر کدوم مون تو وقت دفاع بخصوص مون حرفامون و زدیم
موضوع پرونده ازدواج بود...
....بقیه شو اگه کنجکاو شدین میگم ..
***
چیزی که قلبمرو واقعا میلرزوند داغ نا امیدی ازش بعد این همه سال بود...
ناامید از ذره ای احساس
هنوز هم چشماش مثل قبل پر از کینهو عقده بود
حس کردم دیگه بخشی از وجودش شد
ناامیدیم بزرگتر شد...